* هیچ وقت تا این حد دلم نخواسته بود از مرز خودم رد بشم .
* یه روز نشسته بودم و غم شبیه ابری سیاه تمام صورتم رو گرفته بود . از درد به خودم پیچ میزدم . فقط دلم میخواست کلمات میتونستند از گلوم خارج بشوند و به گوش کسی برسند .
* حرفهام شبیه سنگ هایی شده بودند که در درونم به هر طرف پرتاب میشدند .
* و چیزی که در جواب شنیدم تمام دیوارهی دلم رو به خاکستر بدل کرد .
درباره این سایت